آرتينآرتين، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

آرتین قندعسل مامانی

خاطره به دنيا امدن آرتين

روز چهارشنبه 29/10/1389ساعت 5 صبح از خواب بلند شديم شب خانه مامان جون(مامان مامان ساناز)بوديم و از ديشب اونقدر استرس داشتيم كه نه مامان جون نه بابا جون ونه بابا حامدو نه خاله ها هيچ كدوم خوابمون نبرده بود بايد ساعت 6 بيمارستان آتيه ميشديم سريع اماده شديم و رفتيم دنبال مامان جون(مامان بابا حامد) ساعت 45/5 بود رسيديم داشت اذان ميگفت رفتيم نمازخانه و نماز صبح خوانديم و بعد من با مامان بزگ ها و بابايي و خاله خداحافظي كردم و رفتم اتاق زايمان كلي ترسيده بودم و به همشون گفتم حلالم كنند و برامون دعا كنندخانم پرستار امد لباس هاي مخصوص داد و گفت بپوش و بعدش روي تخت تواتاق درد دراز بكش تا دكترت بيادساعت 7 بود صداي دك...
24 خرداد 1390

خاطره به دنيا امدن آرتين

روز چهارشنبه 29/10/1389ساعت 5 صبح از خواب بلند شديم شب خانه مامان جون(مامان مامان ساناز)بوديم و از ديشب اونقدر استرس داشتيم كه نه مامان جون نه بابا جون ونه بابا حامدو نه خاله ها هيچ كدوم خوابمون نبرده بود بايد ساعت 6 بيمارستان آتيه ميشديم سريع اماده شديم و رفتيم دنبال مامان جون(مامان بابا حامد) ساعت 45/5 بود رسيديم داشت اذان ميگفت رفتيم نمازخانه و نماز صبح خوانديم و بعد من با مامان بزگ ها و بابايي و خاله خداحافظي كردم و رفتم اتاق زايمان كلي ترسيده بودم و به همشون گفتم حلالم كنند و برامون دعا كنندخانم پرستار امد لباس هاي مخصوص داد و گفت بپوش و بعدش روي تخت تواتاق درد دراز بكش تا دكترت بيادساعت 7 بود ...
24 خرداد 1390

تميز كردن خانه

ديروز تصميم گرفتيم با آرتين خانه را تميز كنيم و ماماني حسابي سليقش گل كرده بود  ساعت 10  بود شروع كرديم اولش ارتين جون خيلي پسر خوبي بود نشسته بودرو صندلي غذاش ومامان رو نگاه ميكرد منم تند تند شروع كردم به شستن  وجمع وجور كردن تااينكه ارتين خسته شد بله گريه هاش شروع شد وقتي جارو برقي رو روشن كردم چنان جيغي ميكشيد  گريه ميكرد كه نگووو بلخره تصميم گرفتم تا گل پسررو بخوابونم وبعد بقيه كارهارو انجام بدم ...
24 خرداد 1390

تميز كردن خانه

ديروز تصميم گرفتيم با آرتين خانه را تميز كنيم و ماماني حسابي سليقش گل كرده بود ساعت 10 بود شروع كرديم اولش ارتين جون خيلي پسر خوبي بود نشسته بودرو صندلي غذاش ومامان رو نگاه ميكرد منم تند تند شروع كردم به شستن وجمع وجور كردن تااينكه ارتين خسته شد بله گريه هاش شروع شد وقتي جارو برقي رو روشنكردم چنان جيغي ميكشيد گريه ميكرد كه نگووو بلخره تصميم گرفتم تا گل پسررو بخوابونم وبعد بقيه كارهارو انجام بدم ...
24 خرداد 1390

منتظر ني ني كوچولو

پسركم: اين روزها ما منتطر يه دخمل ماماني تو خانواده بابا حامد هستيم دختر خاله فايقه باران جون تا 5/1 ماه ديگه انشاله سالم و سلامت مياد پيشمون من كه از همين الان نديده خيلي دوسش دارم مثل زماني كه شما ميخواستي به دنيا بياي براي اومدنش لحظه شماري ميكنم پسرگلم شب ها كه داري ميخوابي يادت نره بهت چي سپردم حتمن اگه تو خواب فرشته هارو ديدي بهشون بگو باران كوچولو رو به موقع و سلامت بفرستن پيش مامان و باباش تا انشاله بزرگ بشه و برات دوست خوبي باشه قول بده با هم دعوا نكنيد و هميشه مثل يه خواهر كوچولو ازش مراقبت كني باران كوچولو تو هم خوب بخور و بزگ شو و زودي بيا پيش آرتين تا با هم بازي كنيد  ...
24 خرداد 1390

منتظر ني ني كوچولو

پسركم: اين روزها ما منتطر يه دخمل ماماني تو خانواده بابا حامد هستيم دختر خاله فايقه باران جون تا 5/1 ماه ديگه انشاله سالم و سلامت مياد پيشمون من كه از همين الان نديده خيلي دوسش دارم مثل زماني كه شما ميخواستي به دنيا بياي براي اومدنش لحظه شماري ميكنم پسرگلم شب ها كه داري ميخوابي يادت نره بهت چي سپردم حتمن اگه تو خواب فرشته هارو ديدي بهشون بگو باران كوچولو رو به موقع و سلامت بفرستن پيش مامان و باباش تا انشاله بزرگ بشه و برات دوست خوبي باشهقول بده با هم دعوا نكنيد و هميشه مثل يه خواهر كوچولو ازش مراقبت كني باران كوچولو تو هم خوب بخور و بزگ شو و زودي بيا پيش آرتين تا با هم بازي كنيد ...
24 خرداد 1390

حمام كردن پسرم

بلخره ماماني بعداز 5ماه موفق شد شمارو خودش حمام كنه روز دوشنبه 2/3 صبح ساعت 9بود از خواب بلند شديم و ديدم پسركم كلي عرق كرده تصميم گرفتم ببرمش حمام اخه تا  الان مامان جون(مامان مامان ساناز)حمامش ميكرد خلاصه يا علي گفتم و پسركم حمام كردم كلي تو حمام با هم بازي كرديم ولي راستش خيلي ميترسيدم كه از دستم ليز  بخوري اخه ماشاله شيطان شدي وقتي اب رو سرت ميريختم سرت رو بالا ميگرقتي ............... واين چنين شد كه مامان ساناز موفق شد..................... ...
24 خرداد 1390

حمام كردن پسرم

بلخره ماماني بعداز 5ماه موفق شد شمارو خودش حمام كنه روز دوشنبه 2/3 صبح ساعت 9بود از خواب بلند شديم و ديدم پسركم كلي عرق كرده تصميم گرفتم ببرمش حمام اخه تا الان مامان جون(مامان مامان ساناز)حمامش ميكرد خلاصه يا علي گفتم و پسركم حمام كردم كلي تو حمام با هم بازي كرديم ولي راستش خيلي ميترسيدم كه از دستم ليز بخوري اخه ماشاله شيطان شدي وقتي اب رو سرت ميريختم سرت رو بالا ميگرقتي ............... واين چنين شد كه مامان ساناز موفق شد..................... ...
24 خرداد 1390