خاطره به دنيا امدن آرتين
روز چهارشنبه 29/10/1389ساعت 5 صبح از خواب بلند شديم شب خانه مامان جون(مامان مامان ساناز)بوديم و از ديشب اونقدر استرس داشتيم كه نه مامان جون نه بابا جون ونه بابا حامدو نه خاله ها هيچ كدوم خوابمون نبرده بود بايد ساعت 6 بيمارستان آتيه ميشديم سريع اماده شديم و رفتيم دنبال مامان جون(مامان بابا حامد) ساعت 45/5 بود رسيديم داشت اذان ميگفت رفتيم نمازخانه و نماز صبح خوانديم و بعد من با مامان بزگ ها و بابايي و خاله خداحافظي كردم و رفتم اتاق زايمان كلي ترسيده بودم و به همشون گفتم حلالم كنند و برامون دعا كنندخانم پرستار امد لباس هاي مخصوص داد و گفت بپوش و بعدش روي تخت تواتاق درد دراز بكش تا دكترت بيادساعت 7 بود صداي دك...
نویسنده :
مامان ساناز
17:25